از خیابان بارینو به سمت بالا رفتند. در خیابان پرنده پر نمیزد. همۀ مردم یا به تپهها گریخته بودند یا در پناهگاهها و زیرزمینها پنهان شده بودند. خانههای این خیابان خاکستری و حقیر بودند، خانههایی دو طبقه با آجرهای خاکستری، کرکرههای خاکستری، که روی آنها گردِ خاکستری نشسته بود که از چالههای ترکشِ بمب و خمپاره بلند شده بود. اینجا و آنجا، هرجا خانهای بمباران شده بود، آجرهای خاکستری به این خیابانِ خاکستری سرازیر شده بود.
سرِ نبشِ کوچۀ سومی که از خیابان بیست و هشت اکتبر منشعب میشد، با جنازۀ زنی ایتالیایی روبهرو شدند. لباس سیاه تنش بود. پای راستش بر اثر انفجار از بدنش جدا شده بود و مگسها به دلیل نامعلومی دریای تیره و چسبناکِ خون و خاک را به قسمت باقیماندۀ پایش ترجیح میدادند.
سرگرد گفت: «چه وحشتناک!» هرچند هنوز خون خشک نشده بود، بویی شیرین اما تهوعآور داشت از آن بلند میشد. گفت: «جای تأسف است که ناچار شدهایم با دوستانمان چنین کاری بکنیم.»