تلهکابین راه افتاد و آخرین گروه گردشگران را در گرمای شفق با خود بالا برد. بر فراز خلیج، بالا و بالاتر رفت و کرانهٔ دریا زیر پایشان گستردهتر شد. هیدئو آکاشی اسکلههای دودگرفته را در شرق دید. کارگران جعبههای ماهی و شوینده و سختافزار را بار کامیون و روانهٔ شهر میکردند. ولع شهرهای ژاپن تمامی نداشت.
آکاشی نگاهی به همسرش انداخت. یومی چشمانش را بسته و لبهایش را پنهان کرده بود. آکاشی دستانش را در دست فشرد.
یومی آرام گفت: «از بلندی خوشم نمیآد.»
«میدونم. زود میرسیم بالا.»
دوروبرشان گردشگران از منظرهٔ زیر پا سر ذوق آمده بودند. نوعروسها جلوی دوربین ژست میگرفتند. متصدی تلهکابین دربارهٔ ارتفاع و شهر زیر پایشان بازارگرمی میکرد. آکاشی درست لحظهای که دست یومی را گرفت چشمش به زن افتاد.