مریم به ساعت دیواری نگاه کرد، چند دقیقه از ده گذشته بود. کمکم داشت دلواپس میشد. از عصر تا به حال چند بار از بالکن خانه آویزان شده و به مسیرِ آمدنِ پسر نگاه کرده باشد خوب است؟ دل تو دلش نبود. آخر امروز تنها بچهاش جلسۀ دفاع از پایاننامه داشت. در مقطع کارشناسی ارشد. آنهم در معروفترین دانشگاه استان. دلش خواسته بود برود ولی پسر تعارف نکرده بود. اشکالی نداشت. به جایش وقتی که برگردد خانه، بغلش میکند و یک دلِ سیر میبوسَدَش هرچند مدتهاست متوجه شده پسر روزبهروز بیشتر از این بوسیدن ناراضی میشود.
طبق عادت به تلویزیون نگاه کرد، باز راز بقا. مریم از دیدن جک و جانور خوشش نمیآمد ولی هر روز، از صبح که چشم باز میکرد تا شب که چشم ببندد جعبۀ جادو روشن بود، شاید برای فرار از تنهایی. معمولا هیچ برنامه یا فیلمی را هم از اول تا آخر نمیدید بخصوص رازِ بقا را، اما امروز پرندۀ مادرِ توی فیلم توجهاش را جلب کرد. نگاه کرد مادر چطور لقمه را از دهانِ خودش درمیآورد و به نوبت در دهان جوجههایش میگذارد. بعد فکر کرد چقدر او و این پرنده شبیه هم هستند؛ هر دو یکه و تنها زندگی را اداره میکنند. به شبهایی که تا صبح خیاطی کرده بود فکر کرد و به درست کردن ترشی و مربا در فصلهای مختلف سال. پسرش مسئول بردن شیشههای ترشی و مربا به بقالیِ سرِ کوچه بود. صدای ترمز ماشینی او را از رازِ بقا و ترشی درستکردن بیرون آورد. از پنجره نگاه کرد. نوید بود. از ماشینی پیاده شد و خداحافظی کرد. باز همان خانم جوانی بود که چند روز پیش نوید را رسانده بود خانه. مریم سرش را دزدید. نمیخواست پسر خیال کند او زاغسیاهش را چوب میزند. به سفرۀ شام نگاه کرد، همه چیز سرِ جای خودش بود. به تلویزیون نگاه کرد، پرندۀ رازِ بقا بالزنان از لانه دور میشد. شاید میرفت دنبال غذا.
تا پسر کلید بیندازد توی قفل، مریم در را باز کرد. باید نویدش را بغل میکرد و حسابی میبوسیدش اما این کار را نکرد، خودش هم نفهمید چرا. فقط کنار کشید و پرسید تا حالا کجا بودی؟ چقدر دیر اومدی؟ پسر نگاهی به سفره شام که هنوز پهن بود انداخت و گفت بعد از جلسه با بچهها رفتیم شامخوری. شیرینی فارغالتحصیلی. چرا هنوز شام نخوردی؟