طی سالهای دهۀ ۱۹۶۰ تا۱۹۷۰میلادی در اروپا جریانهای فکری و نظری متعددی در حوزههای مختلف دانش بشری به ویژه در علوم انسانی و علوم اجتماعی پدید آمدند؛ جریانهایی که با رواج یافتن آنها، جریانهای موجود از رونق افتادند. از جمله مهمترین این حرکتها میتوان به ظهور مکتب پساساختارگرایی در اواخر دهۀ ۱۹۶۰ و اوایل دهۀ ۱۹۷۰ در حیات روشنفکری فرانسه اشاره کرد که در واقع جریانی انتقادی در برابر ساختارگرایی به شمار میرود. این حرکت جدید، دیدگاهها و نظریات متعددی را در خود جای داده بود. پسا ساختارگرایی بر اصول و نظریات مختلفی بنا شده بود از جمله: شالوده شکنی فلسفی ژاک دریدا و رولان بارت، نظریههای روانکاوانه پسافرویدی و پسایونگی ژاک لاکان و ژولیاکریستوا، نقدها و چالشهای تاریخی میشل فوکو، مفاهیم زبانی - روانی ژیل دلوز و فلیکس گوتاری، و آثار فلسفی، سیاسی، فرهنگی و ادبی نویسندگانی چون ژان فرانسوالیوتار و ژان بودریار و دیگر نویسندگان مکتب پساساختارگرایی. پساساختارگرایی با رد داعیههای مکتب ساختارگرایی در خصوص عینیت، قطعیت و جامعیت و کنار گذاشتن و نفی و طرد این قبیل داعیهها، راه تازهای را برای تحقیقات و پژوهشهای علوم اجتماعی و انسانی گشود، یعنی به جای مفاهیم واحد یکدست کلی، جامع و جهانشمول یا همگانیِ پذیرفته شده در ساختارگرایی، برکثرت، چندگانکی، جزئیت، پراکندگی، نفی سلسله مراتب، نفی دوالیسم و قطببندیها و تقابلها تأکید میورزد.
پساساختارگرایی در درون جریان کلیتری بهنام پستمدرن بررسی میشود که اصول و مبانی آن عمدتاً همان اصول و مبانی پساساختارگرایی است و در اصول و مبانی آن تغییر و تعدیلهای زیادی وارد کرده بودند.