کتاب کار نده دستم! اثری است از م.بهارلویی و عاطفه منجزی به چاپ انتشارات ذهن آویز. رمانی پیرامون دختری تنها که کتابدار است و در پانسینونی عجیب و غریب زندگی می کند، دختری به نام بهار که بالاخره توانسته مستاجری دیگر برای اتاق های خالی پانسیون پیدا کند و همین کارش او را حسابی به دردسر انداخته، پسر جوان که با پیشنهاد او پا در این مکان بی قانون گذاشته به حد کافی از مشکلات خودش در تنگنا است و تحمل مشکلی دیگر را ندارد، بنابراین شروع می کند به تهدید بهار برای بازپس گرفتن پول اتاقش تا شاید بتواند جایی دیگر را برای زمان مورد نظرش اجاره کند. دعوا و درگیری میان مهرداد و بهار ادامه دارد، مهرداد که مصمم به رفتن است حس کنجکاوی اش درباره اهالی این خانه گل می کند، مادام و اوس باقر که هستند، رابطه بهار با آن ها چیست، چطور می شود که دختری جوان برای زندگی به چنین بیغوله ای پا می گذارد؟
از او چه دیده بود که این طور بد درموردش قضاوت می کرد؟! لحظه ای نزد وجدانش شرمنده شد! این آدم شاید همان طور که گفته بود، می توانست دوست خوبی باشد! دوستی که دلش برای دوست بیمارش… تند سر را تکان داد. نه، قبلا هم طعم دلسوزی دیگران به حال بیماری اش را چشیده بود! اصلا همه چیز علنا از همان عمل آپاندیسیت چند سال پیش شروع شد و پرستارش! تا آن موقع خوشبینانه خودش را فریب داده بود که اشتباه برداشت کرده، اما بعد از آن شب پرستاری که او مستقیم به حرف آمد و… از همان موقع، دنیای رنگی و رویایی اش آوار شده بود بر سرش!
آهی کشید که داغ بود و سوزان و تب زده! لرز به جانش نشست! دمی تب داشت و دمی لرز می کرد و بیشتر از این توان مقاومت در مقابل تب و لرز نداشت! به هر حال مادام توی خانه منتظرش بود، این خوب بود!