بیست دقیقه است دارم توی این سگلرز اینپاوآنپا میکنم. گلستان دارد شلوغتر میشود و سیل آدمهای تشنه را پشت سد آجریاش بند میآورد. حسابش دیگر از دستم دررفته که چندبار این پلههای سنگی را بالا و پایین کردهام. شست پام توی جوراب پشمی آدیداس قندیل بسته و دستهام مثل خرسهای قطبی توی جیبهام به خواب عمیق زمستانی فرو رفتهاند. پوست صورتم از سرما میسوزد، ولی تا وقتی ندا نیامده، نمیخواهم بروم توی پاساژ. اتوبان همت شلوغ است، اما روان. خطیهای ونک ـ شهرک، همت را خوب میشناسند. میاندازند لاین سرعت و به ماشین جلوییشان چراغ میدهند و اگر ماشین جلویی کنار نکشید، یک لایی فرمولیکی میکشند و میآیند لاین دو. تاکسی ندا حالا دارد به ماشین جلویی چراغ میدهد. ندا به کابلهای برق وسط اتوبان خیره شده و توی این فکر است اگر تهران یکی دو ریشتر بلرزد، چی به سر آن دکلهای لندهور میآید. پسرها حالا باید سرماهای سخت بخورند تا با سی و هفت درجه حرارت، عاشق دخترها بشوند. برای همین است که به ندا زنگ نمیزنم و نمیپرسم: کجایی ندایی؟... ندا دیشب توی تلفن به من گفت: میخواهم بوت ساقبلند بخرم، بوت پارسالیام حسابی از ریختوقیافه افتاده... پس بیا برویم گلستان...