سید از اتوبوس پیاده شد و چند قدمی فاصله گرفت، کیسهاش را زمین گذاشت و روی پنجههای پا قدی کشید تا کمرش راست شود و خستگی و کوفتگی راه، تا حدودی از تن بیرون رود. نجفِ اشرف، قم، مشهد مقدس و حالا بجنورد؛ خیلی راه است! شاید یک ماهی در راه بود. دستی به سر و صورت و انبوه ریش سیاهش کشید. پایین عبا و قبا را تکان داد و از پیرمردی که کنارش بود، پرسید: «حاج آقا! ببخشید! کوچه «قرنقه دالان» کجاست؟» پیرمرد گفت: «غریب هستی؟!» سید جواب داد: «بله!» پیرمرد همزمان با حرف زدن، با دست جهتی را نشان داد. سید تشکر کرد و راه افتاد.
همهمه بچههای قد و نیم قد داخل حیاط، مانع از شنیدن صدای در میشد. بعد از اینکه چندین بار دقالباب کرد، خانمی فریاد زد: «محمود! احمد! عذرا! زهرا! یکیتون برید درِ حوالی رو باز کنید.»
-قسمتی از متن کتاب-