یکی از روزهای سرد زمستان ۱۳۹۵، آواره و سرگردان، به دنبال جایی برای روشن کردن آتش در جاده مخصوص به سمت غرب در حرکت بودم. سوزی گداکُش همه وجودم را دربر گرفته بود. زیر پل هوایی اتاقکی سیمانی در سمت چپ جاده نظرم را جلب کرد. آرامآرام به سمت آنطرف جاده رفتم. در را بهآرامی باز کردم. اتاقک خالی بود. وارد شدم. دو حلقه روی در و چارچوب جوش خورده بود. در زنگزده، ولی محکم و استخواندار بود. داخل اتاقک هیچ پنجرهای وجود نداشت. فقط یک پستو داشت که کار هواکش را میکرد و به داخل صنایع هواپیمایی منتهی میشد. برای من که کارتنخواب بودم جایی عالی به نظر میرسید.
همین که وارد اتاقک شدم، چندتا موش از سوراخهای دورتادور اتاقک بهسرعت خارج شدند. موش که چه عرض کنم؛ هرکدام دوبرابر هیکل یک گربه بودند. ولی برای من اصلاً مهم نبود. از سرما و خماری بیحال شده بودم. سریع بیرون رفتم و مقداری کارتن و چوب و بنر تبلیغات ۲۲ بهمن شهرداری و تکهای سیممفتولی از لای شمشادها پیدا کردم و با خودم به اتاقک آوردم. با سیممفتولی درون حلقهها را محکم بستم. بنرها را هم زیرم انداختم. بعد آتشی روشن کردم و شروع به کشیدن مواد کردم.
فردای آن روز، اولین کاری که کردم خریدن یک قفل خوب از دستفروش میدان هاشمی بود. دو تا پتو و یک پیکنیکی هم با زد و بند مواد تهیه کردم. دیگر بهراحتی در را از داخل قفل میکردم. پیکنیکی را روشن و خودم را گرم میکردم.