همیشه دستهای استخوانی و لرزانش را برای ماشینهایی بلند میکرد که تند و تند از آن خیابان شلوغ و پرازدحام میگذشتند. گاهی هم پیش میآمد که یکی از تاکسیها کمی آنطرفتر توقف کند که اتفاقا او هم دنبال یکی از همان تاکسیها بود ولی چون با چشمهایی که روز به روز کمسوتر میشد نمیتوانست تاکسیهای در حال عبور را از بقیه ماشینها تشخیص دهد، به همین دلیل برای همه ماشینها دستتکان میداد. در طول این مد حدود ده تا دوازده اتومیل جلویش ترمز کردند ولی همین که به سمت اتومبیلها خم میشد و با آن صدای رنجور و گرفتهای که گریههای این چند روزه بیشتر آن را خش داده بود میرسید: ممکن است من را تا کلوب کودکان برسانید؟ آن وقت راننده هم فکر میمرد او را دست انداخته است. عصبانی میشد و او را جا میگذاشت…یکی دو نفر هم او را به باد فحش و ناسزا گرفتند. پیرمرد خرفت…دیکر بوی الرحمانت میآید. از خودت خجالت نمیکشی به مردم شر میفروشی. یک پایت لب گور است. برو به جهنم….ای عنق منکسره. نکند منظورت از کلوب کودکان همان جایی باشد که بالاخره مثل موش کور پرتت میکنند آن تو ولی استاد سهاد گوشش بدهکار این حرفها نبود چرا که میدانست این جوانها هیچ چیزی درباره کلوب کودکان نمیدانند و در ضمن رانندهها هم عجله داشتند که مسافرهای دیکر هم از دستشان نپرد. از این رو برایشان غیر منتظره بود وقتی میگفت: درست وسط شهر واقع شده…حتی مشرف به قلعه قدیمی شهر است.