مثل همیشه اول فرنگیس شروع کرد. محکم زد به پشتم و گفت: تو مُردی.
من هم موهایش را کشیدم و گفتم: نخیر خودت مُردی. من از کلمه مردن واقعاً بدم میآید. هم بدم میآید هم خیلی میترسم. مردن یعنی افتادن توی یک جای تنگ و تاریک و وحشتناک.
من و فرنگیس دویدیم و از پلههای چوبی رفتیم پایین. درِ اتاق عمو جهانگیر نیمهلا بود. فرنگیس در نزده رفت تو. من هم پشت سرش. عمو جهانگیر پشت میز بزرگ چوب بلوطیاش خواب بود. فرنگیس خواست یواشکی روزنامه را از زیر دست عمو جهانگیر بکشد بیرون. عمو جهانگیر تکانی خورد. فرنگیس آرام صدایش زد: عمو جون؟
عمو جهانگیر چشمهایش را باز کرد و اول به سقف و لوستر بیستوهشت شعله نگاه کرد و بعد صاف نشست و به ما خندید. فرنگیس گفت: ببخشید که بیدارتون کردیم. عمو جهانگیر گفت: آقا ملوس کجاست؟ هر دو شانه بالا انداختیم. ظرف شیر آقا ملوس نیمخورده گوشه اتاق بود. من گفتم: همین دور و بر است شاید باز رفته توی باغچه دنبال من و فرنگیس. عمو جهانگیر گفت: ساعت چنده؟ و ساعت گرد زنجیردار را از جیب جلیقه یشمیاش درآورد: خوبه، هنوز پنج نشده؛ و از جایش بلند شد. فرنگیس گفت: عمو جون مگه فرشید نمرده؟
گفتم: نخیر، خودت مُردی. دیدم که انیس خانم آوردت کنج باغچه چالِت کرد.
فرنگیس بازویم را نیشگون گرفت. منم محکم زدم به ساق پاش. عمو جهانگیر داد زد: بس کنید بچهها. من خیلی کار دارم. برید بیرون میخوام حاضر بشم.