اولین تماسگیرنده بیدرنگ اعلام کرد که حافظ محیط زیست است، و بعد شروع کرد به انتقاد تندوتیز از خودخواهی بشر: ویرانگر اکوسیستم. در سوی دیگر خط، من خود را در حال سرتکاندادن به نشانهی موافقت یافتم. او داشت تعصبات شدید و خشمآلودی را در خود برمیانگیخت، اما بیگمان آدم صادقی بود – صفتی کمیاب – بنابراین تصمیم گرفتم که حرفش را قطع نکنم. به جایش، در سکوت ایستادم و توجه فروتنانهی خود را در اختیار وی نهادم. اما او ناگهان شروع کرد به انتقاد از عنوان قصهی من، که این بود: «چگونه از صید ماهی سالمون لذت ببریم.» پیش از آنکه من فرصتی بیابم و در دفاع از خود حرفی بزنم، تماسگیرنده ناگهان نتیجهگیری کرد که من چیزی نبودم جز یک تکه زبالهی انسانی، و بیهیچ تشریفاتی تماس را قطع کرد. کل این ماجرا به نوعی مرا در بهتوحیرت فرو برد. بیشتر به این میمانست که او مجله را خریده بود تا در توالت مطلبی برای خواندن داشته باشد؛ به جای اینکه مطلب مرا بهطور کامل بخواند، احتمالاً کاری نکرده بود به جز خواندن سریع فهرست مطالب. بهراستی درک نمیکردم که چگونه کسی میتوانست تنها بر مبنای عنوان داستان دربارهی من نتیجهگیری کند. گمان میکنم وقتی پای ناشکیبایی به میان میآید هیچ چیز توان شکست آدمیزاد را ندارد.