مهرانا از زمانی که خود را شناخته عاشق پسرعمویش عطا بوده و این در حالی است که عطا هیچ تمایلی به او نداشته تا اینکه پدر عطا (حاج اکبر) شرط پرداخت سهم عطا را ازدواج با مهرانا میگذارد. حاج اکبر میدانست که عطا با دختر دیگری مخفیانه عقد کرده و صاحب دختر شده بود، ولی باز هم بر پیشنهادش اصرار ورزید. آنها به ظاهر ازدواج کردند و یک سال بعد در یک مشاجره خانوادگی جهان (نوه حاج اکبر) ناخواسته موجب مرگ عطا شد، ۱۰ سال کینه و نفرت علنی مهرانا نسبت به جهان ادامه داشت تا اینکه برای آنکه مانع خوشبختی جهان شود به او پیشنهاد ازدواج داد و جهان پذیرفت و بتدریج عشق و علاقه در مهرانا بیدار شد.