داستان بهار، روایتگر زندگی دختری شاد و سرزندهست که در یک خانواده سنتی و بسته به دنیا اومده و بزرگ شده و یه تنه پوزِ هر جملهای که ختم میشه به "دختر این کار رو نمیکنه" به خاک زده... بهار بچگیش رو دوست داره، خندیدن با صدای بلند رو دوست داره، سربههوا بودن و شیطنتهای گاه و بیگاه رو دوست داره و... دوست داشته شدن توسط کسی که اون رو بفهمه هم، دوست داره. اما این علایق و بچه بودنها و هیجانهایی که اون رو همیشه سبز نگه داشته، خاری بوده تو چشمِ اطرافیان و باید ببینیم که میتونن تغییرش بدن یا نه؟! حالا همهی بایدها و نبایدها و اجبارهایی که هر روز از طریق خانوادهی پدری به بهار متحمل میشه به کنار و جریان عاشقانهی آرامی که بین دختر داستان و پسرعمهی سربه زیرش شکل میگیره به کنار. عشقی که باعث میشه بهار حصار بچگیش رو کنار بزنه و پنجرهی دلش رو روبه دوست داشتن باز کنه... اما عشق اونها تا جایی قشنگه که پای جونِ یه رقیبِ عزیز کرده وسط نباشه! ولی وقتی چیزی شبیه به حسادت، رفاقت یا رقابت وسط باشه این عشق از موضعش پایین میاد و میشه اون چیزی که نباید... در روند داستان، حقایق زندگی یکی از عمههای بهار و داستانی که پشتِ نگاه یک جوانِ دیوانه به اسم "پرویز" هست حسِ کنجکاویِ مخاطب رو قلقلک میده تا داستان رو سفت و سخت دنبال کنه و برسه به ربط پرویز و بهار و گذشته.