نسیم در پانزده سالگی بعلت اختلافات زیادی که با مادرش داشت توسط پدر به دوست خانوادگیاشان فروغ سپرده شد. او حالا ۳۲ سال دارد و مشاور روان شناسی است در طول این ۱۷ سال نسیم، فروغ را چون مادر دوست داشت اما فروغ بتدریج سلطه و نفوذ خود را روی نسیم آن قدر گسترش داده که در تمام امورات او دخالت میکند حتی برای حفظ همیشگی او در کنار خود، با بهانههای مختلف مانع ازدواج نسیم شده. نسیم مدتی است به این موضوع پی برده و سعی دارد مانع رفتارهای سلطه جویانه فروغ شود او حالا به نام ایمان است آشنا شده و قصد ازدواج دارد، ایمان گرفتاریهای زیادی دارد، از همسرش جدا شده ولی همسر سابقش دست از سر او برنمیدارد به تازگی دچار ناراحتی قلبی شده و کارش را از دست داده است، قصد مهاجرت دارد و درگیر گرفتن حضانت فرزندش است تمام این موارد با مرگ دوست صمیمیاش آنچنان فشاری بر قلب بیمار ایمان میآورد که یک هفته قبل از عروسی او با نسیم، ایمان از دنیا میرود.