باید میکُشتیمش! حقش بود. باید مثل یک سگ میکُشتیمش! قبل از اینکه دیر شود باید کارش را تمام میکردیم. باید نَفَسش را میبریدیم. چند وقتی بود همه را زمینگیر کرده بود. هر کدام از بچهها تکان میخورْد فقط جای مُهر پیشانیاش را نشانه میگرفت. خطا هم نداشت. بی بر و برگرد یک خال میگذاشت وسطِ پیشانیِ بچهها. یک روز طول کشید تا توانستند او را دور بزنند و گیرش بیندازند؛ آن هم زنده.
نباید صبر میکردیم! اگر فرمانده از قرارگاه برمیگشت، نمیگذاشت به درک واصلش کنیم. حتماً چند آیه دربارۀ رفتار با اسرا میخوانْد و نمیگذاشت بکشیمش. باید قبل از آمدن فرمانده کارش را تمام میکردیم. در چهرۀ همۀ بچهها همین بود. همه دلشان میخواست همین کار را بکنیم.
به یکدیگر نگاه میکردیم که یکی از بچهها گفت: «تیربارونش کنیم و به فرمانده بگیم موقع درگیری زدیمش.»
هر کسی چیزی میگفت که پیشنهاد قاسم همه را ساکت کرد.
- از کوه پرتش کنیم.
چند ثانیه همه سکوت کردند. حتماً داشتند به صحنۀ پرت کردنش فکر میکردند.
به عوضی نگاه کردم. یکی از بچهها سرِ اسلحه را گذاشته بود پشتش. مردک صاف ایستاده بود. قدِ بلند و هیکلِ درشتی داشت. مشخص بود بدن ورزیدهای دارد، ولی تا چند ساعت دیگر به درک واصل میشد.