«لطفاً چراغ رو روشن نکنین.» آب دهانم را قورت دادم، پرسیدم: «کی اونجاس؟ جواب بده؟» نالهای همراه با درد تحویلم داد، گفت: «یه بنده خدا! منتظرم مأمورا برن.» اوضاع کشور مساعد نبود، اعتراضهای مردمی کم و بیش علنی شده بود. اهل اهوازم ولی در تهران با مادربزرگم که همه جوانی خودش را پشت، هفتاد سالگی خود جا گذاشته بود در خانه پدری زندگی میکردیم. حیاطی پُر از گلهای سرخ و یاس داشتیم و درخت انگوری که ریسه روی دیوارهای حیاط رفته بود، درخت شاهتوتی گوشه باغچه سر به فلک کشیده بود. از خردادماه تا شهریور مادربزرگ از ریختن توت روی زمین و لَک شدن کاشیها در عذاب بود و چند بوته شمشاد جلوی در اصلی که پدر با دستان خود کاشته بود. خانه به دو طرف خیابان راه داشت، بیشتر اوقات از سمت شمالی خانه که پارکینگ داشت در رفتوآمد بودیم.