گر چه محافظهکاری، به مفهوم مقاومت در برابر هر چیز نو که وضع موجود امور را بر هم بزند، تاریخی به دیرینگیِ عمرِ بشر دارد، اما محافظهکاری در مفهوم مدرن آن، به مفهوم اندیشهای ارتجاعی که به بهانهی حفظ همهی چیزهای نگه داشتنی با نفس تغییر در میافتد، مگر آنکه تغییر به حکم ضرورت ارتجاع را به تمکین از امر ناگزیر وادارد، باری به این تعبیر، محافظهکاری در پی انقلاب بزرگ فرانسه آغاز شد. انقلاب فرانسه برای اروپای کهن، اروپای فئودالها، بزرگ زمینداران، شاهان، شاهزادگان، کشیشان و اسقفان، همهی فرادستان قدر قدرت، حکمِ صوراسرافیل و شیپورِ بیداریِ قیامتآسایِ سرکوفتگان و راندگان و خفتگان، ستمکشان و محرومان و پایمالشدگان و در یک کلام، حکم بانگ بیدار باش همهی کسانی را داشت که از ستم «رژیم کهن» در سراسر اروپای اشرافی به تنگ آمده و به خفقان مَرگامَرگی افتاده بودند. راستی را که انقلاب شورِ نُشور بود، آمده بود تا مردگان و نفرینیان زمین را از خواب هزار ساله برانگیزد، تا سامان ستم شاهان، اشراف، سپاهیان و کلیسا را از بیخ برآوَرَد.
سخنِ هیبتآسای سنژوست: «آرزوی من همه آن است که آخرین پادشاه فرانسه را با رودهی آخرین کشیش فرانسه به اولین درخت بیاویزم»، از این کشاکش خونین هزار ساله حکایت داشت. در پیِ انقلاب، ارتجاع ترمیدوری همه در پی آن بود که وضع را به هر قیمت به عقب بازگرداند، اما از آنجا که در روند رویدادها دست کم این قدر وقوف یافت که بازگشت به گذشته از قدرت هر نیرویی، هر اندازه مهیب و بزرگ، بیرون است، همهی همّت خود را به کار گماشت تا نخست، دست کم وضع موجود را حفظ کند و دوم، اگر حفظ وضع موجود میسر نشد، جهت تغییر را به سود مرتجعان واگرداند. محافظهکاری بر این نظریهی بنیادی استوار است که واقعیت و ماهیت هر جامعهای را باید در سیر تحوّل تاریخی آن جستوجو کرد، و از این رو این تحوّل تاریخی اگر یگانه راهنما نباشد، باری معتبرترین و درخوراتکاترین راهنمای حکومتهاست برای آنکه از سر احتیاط و دوراندیشی از دخالت در آنچه دیرگاهی است تثبیت شده است بپرهیزید. این قدر هست که محافظهکاری جامعه را چون چیزی میانگارد که میبالد و دامن میگسترد، اما محافظهکاران ترجیح میدهند که شاخ و برگها را هرس کنند اما هرگز دست به ترکیب ریشهها نزنند. از اینجاست که رادیکالها در برابر محافظهکاران بر این باورند که هیچ تغییری مگر دگرگونیِ بنیادیِ انقلابیِ جامعه و انسان نمیتواند در برانداختنِ جامعهی عمیقاً ناعادلانه به کار آید. بدینگونه، محافظه کاراناند که با هر گونه دگرگونی ریشه ای جامعه به ستیزه بر میخیزند. با این تفصیل، جهان مدرن با سه شِق اساسی روبهروست که محافظهکاری تنها یکی از آنهاست و شاید بتواند این مدّعا را داشته باشد که در دورههایی در تاریخ سنّت سیاسیِ اروپا مرکزیت داشته است. یکی دیگر از این شقها لیبرالیسم است که با تعهدش به آزادی و ارزشهای رفورمیستی شناخته میشود و دیگری سوسیالیسم قانونی (و عمدتاً سوسیال دموکراسی) که دغدغهی خاطر بنیادیناش در خصوص مردم فرودست موجب میشود که همهی مسایل سیاسی را تابعِ به تحقق رسیدن جامعهای واقعیتر و عادلانهتر قرار دهد. به یک اعتبار، سیاست مدرن عمدتاً عبارت بوده است از کشاکش و گفتوشنود میان این سه گرایش و سه جنبش. هر سه گرایش در چهارچوب سیاست جریان غالب میگنجند و طبعاً با گرایش و جنبش چهارم که، با سیاست انقلابی ریشه ها را هدف گرفته است، از بیخ ناسازگارند.
نظریه محافظهکاری، یکی از این سه گرایش، سالی پس از انقلاب فرانسه، در واکنش به طرحهای عقلمحورانهی انقلابیان فرانسوی سر برآورد و بیان نامهی کلاسیک آن را باید در تأملاتی درباره انقلاب فرانسه (۱۷۹۰)ی ادموند برک یافت. تأکید تاریخی برک، در اصل، پیامد جریانهای ژرفی در اندیشه اروپایی بود، جریانهایی که برهان و استدلال انتزاعی را همچون روشی برای فهم جهان انسانی و پیچیدگیهای آن مردود میشمردند. شاید، و بلکه بیگمان، طُمطُراقِ محضِ زبانآوری برک لازم بود تا محافظهکاری را به عنوان شاکلهای مفهومی به جهان آورد، چرا که این نظریه در نابترین صورت خود تنها شامل مشتی قاعده و قانون عقلی در باب احتیاط و دوراندیشی (در باب پیچیدگی و همتافتگی امور و حکمت احتیاط و دست به عصا بودن در تغییر دادنِ وضع) میشد که در فضای روشنفکری دو سدهی واپسین در برابر ادّعاهای فلسفیِ وسوسهانگیز ایدئولوژیهای مدرن سخت رنگ میباخت و کم توش و توان مینمود.
نظریههای رقیب مدّعیاند که نه تنها تکاپوهای سیاسی بلکه بشر و جایگاه او را در جهان نیز توضیح میدهند. اما نظریهی محافظهکارانهی برک بر آن بود که این تصویرِ گستردهتر (سیاست مدرن و جایگاه بشر) را دین برای ما فراهم آورده است، و بدینگونه برک مستعد بود که حرمت در خور امور الاهی را چنان بسط دهد که حرمت خداگونهی نهادهای موجود دیرپا و نیز تثبیت جامعهی بشری را هم در بر گیرد. اما این تأکید ایمان باورانه در عین حال نباید این واقعیت را پنهان دارد که محافظهکاری در خصوص توانایی هر انسان – که در محدودههای آگاهی کنونی رفتار میکند- برای درک پیچیدگیهای زندگی انسانی، آنگونه که در سراسر تاریخ مکتوب تحوّل پذیرفته است، دستخوش شکاکیّتی عمیق است.
گر چه سخن کوری رابین در کتاب حاضر با تامس هابز، این «نخستین ضدّ انقلابی»، آغاز میشود و با بزرگترین نظریهپرداز محافظهکاری، ادموند برک، دنبال میشود، غرض اصلی او پرداختن تفصیلیتر به دورِ تازهای از محافظهکاری است که در برابر جنبشهای آزادیخواهانه – برابریخواهانهی دههی ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ به منصهی ظهور میرسد. از اینجاست که نویسنده در بخش دوم کتاب با مفهوم خشونت و ربط آن به ایدئولوژیهای سیاسی (فاشیسم، راست جدید، نومحافظه کاری و مانند آن) سروکار دارد. نخست به رونالد ریگان و تبهکاریها، خونریزیها و قساوتهای او در گواتمالا و در فصلهای بعدی به یازده سپتامبر و پایان جنگ سرد، ظهور نئوکانها، جنگ و حمله و تجاوز به افغانستان و عراق، شکار دگرباشان، به اصطلاح توازن میان آزادی و امنیت و بسیاری امور دیگر میپردازد.