دکتر واشبورن گفت: «ظاهراً تو یه توده از تناقضاتی. یک لایه زیرین خشونت هست که تقریباً همیشه تحت کنترله، ولی کاملاً زنده است. یه پرخاشگری هم هست که به نظر میرسه برات دردناک باشه، ولی به ندرت به عصبانیتی که این درد ایجاد میکنه اجازه بروز میدی.»
مرد وسط حرف او پرید: «الان داری تحریکش میکنی.»
«تا وقتی که پیشرفت داشته باشیم، این کار رو ادامه میدیم.»
«نمیدونستم که اصلاً پیشرفتی به دست اومده.»
«در قالب هویت یا شغل نبوده. ولی داریم میفهمیم چی برای تو از همه چی راحتتره و بهتر از همه از پس چی برمیآی. یک کمی ترسناکه.»
«چه طوری؟»
«بذار یه مثال برات بزنم.» دکتر تخته یادداشتش را کنار گذاشت و از روی صندلی بلند شد. به سمت میز کنار دیوار رفت، کشویی را باز کرد و یک سلاح دستی اتوماتیک بزرگ بیرون کشید. مردی که هیچ حافظهای نداشت، در صندلی هوشیار شد. واشبورن از این واکنش آگاه بود. «من هیچوقت از این استفاده نکردم، مطمئن هم نیستم بدونم چطوری باید ازش استفاده کنم، ولی من توی ساحل زندگی میکنم.» دکتر لبخندی زد و ناگهان، بدون هیچ هشدار قبلی، تفنگ را به سمت مرد پرتاب کرد. سلاح خیلی نرم، تمیز و با اعتماد به نفس وسط هوا گرفته شد. «بازش کن. فکر کنم اصطلاحش همین باشه.»
«چی؟»
«بازش کن. الان.»
مرد به تفنگ نگاه کرد. بعد در سکوت، دستان و انگشتانش ماهرانه روی سلاح به حرکت درآمدند. در کمتر از سی ثانیه، قطعات تفنگ کاملاً از هم جدا شده بود.