ژاکت پشمیام را از کمد درمیآورم و مینشینم رویش. تشکچهای را هم که زریجان برایم دوخته میگذارم جلوی رویم. تشکچه، یک درخت نخل و چند پرندهی رنگارنگ دارد روی زمینهی آبیِ سیر، مثل دریای مازندران وقتی آفتاب، مستقیم از بالا میتابد. من نمیتوانم چیزهایی را که دوست دارم بگذارم زیرم و بنشینم رویشان، این را بارها گفتهام اما باز هم اگر زریجان و صدری بیایند، نگاهِ معنیداری میاندازند به من و تشکچه و خط اریب آفتاب. خیال هم مثل دریای مازندران است. آدم میرود لب ساحل و اصلا نمیخواهد لباسش را خیس کند، فقط کمی پاچههاش را بالا میزند تا موج نرمنرمک بخورد به ساق پاش و یکهو میبیند تا کمر، توی آب است. حالا که نوشتههای دیروزم را ورق میزنم، یکجور غرقشدگی توش میبینم. درست مثل کسی که به هر چیزی چنگ بیندازد تا خفه نشود. مخصوصاً جملهی آخرِ «صدری و زریجان، مانع بزرگی برای موفقیت من هستند و نمیگذارند و دوست ندارند مشهور و پولدار شوم.» بدجور توی ذوق میخورد، در حدِ آویزانشدن به یک قایق بادیِ سوراخ.