نغمههاییست که آزادانه از زنبقها به گوش میرسد، از غبار جادههای هزاران کشور. این، یکی از آن نغمههاست.
عصر یک روز پاییزی در سال ۱۹۸۹ پشت میز کارم نشسته بودم و به نشانگر مانیتور مقابلم نگاه میکردم که تلفن زنگ زد. آن طرف، شخصی به نام مایکل جانسون بود که پیشتر در آیوا زندگی میکرد و آن زمان در فلوریدا میزیست.
دوستی از اهالی آیوا یکی از کتابهای مرا برایش فرستاده بود. مایکل و خواهرش کارولین کتاب را خوانده بودند. آنها داستانی داشتند که فکر میکردند از آن خوشم خواهد آمد. مایکل محتاط بود و از توضیح دربارهی داستان امتناع میکرد. فقط گفت که مایلند به آیوا بیایند و دربارهی داستان با من صحبت کنند. علیرغم تردیدم در قبول چنین پیشنهادهایی، همین که به خودشان چنین زحمتی میدادند، وسوسهام کرد. بنابراین موافقت کردم هفتهی بعد آنها را در دموین ببینم. در مُتلی به نام هالیدی که نزدیک فرودگاه بود با هم آشنا شدیم. شرم ناشی از ناآشنایی کمکم زایل شد. هر دو مقابل من نشستند. شب بیرون هتل سایه میگستراند و برف به آرامی میبارید.
آنها از من قول گرفتند که در صورت عدم تمایلم به نوشتن داستان، هیچکدام از رُخدادهای سال ۱۹۶۵ را که در مَدیسون کانتی آیوا رخ داده و همینطور رویدادهای بیست و چهار سال بعد را، فاش نکنم. درخواست آنها منطقی بود و من پذیرفتم. به هر حال این داستان آنها بود، نه من.