در سرما به ساختمان رسیدم. آسانسور مثل همیشه خراب بود. جلوی آپارتمان من یک بشقاب غذا بود. نمیدانم چه کسی غذا آورده بود؛ ماکارونی بود و کمی سالاد و یک بطری آب معدنی. گفتم شاید دختر ساکن آپارتمان روبروی آپارتمان من آورده که در ذهنم دختر چشمعسلی و گاهی دختر با گیسوان بلوطی صداش میکردم یا زن پیری که در طبقهی بیست و دوم زندگی میکرد. دکتر زنان بود. من برای اولین بار آباژور را در آپارتمان او دیدم. کمکم داشت حافظهاش را از دست میداد اما من را هنوز به یاد داشت. گاهی مرا به آپارتمانش میبرد، فشارخون و نبض مرا میگرفت و به من شکلاتهای کهنه از زمان جنگ جهانی دوم میداد. من هم به احترام و لطفش شکلات را میگرفتم، وقتی به آپارتمانم میآمدم به کوچه پرتاب میکردم، میگفتم چه خوب است آپارتمان آدم به کوچه پنجره داشته باشد. یا زن کنار آپارتمان من که شوهرش را دو سیاهپوست در ساعت ده شب در متروی نیویورک کشته بودند. بااینکه من به همسایهها سلام نمیکردم و از آنان فراری بودم، هوای مرا داشتند. میدانستند من یک بار سکتهی قلبی کردم و چشم چپ مرا یک جراح کور کرده است. من موسیقی را همیشه با صدای خیلی آهسته گوش میکردم و تلویزیون سیاهسفیدم که در یک حراجی خریده بودم، همیشه خاموش بود.
- از متن کتاب-