از نازنین بگویم که در واقع شیرازه کتاب توست.
دبیر شیمی، بلندقد و استخوانی، با موهای پُرپشت مجعد، سبیل سیاه باریک و عینک قطور دورسیاه، کنار تختهسیاه ایستاده بود و بیتوجه به شلوغی کلاس مشغول تدریس بود. دخترها در کار پُرحرفی و رؤیا.
-بالاخره چی شد، نامزد کردند یا نه؟
-نمیتوانم از کیفم در بیاورم. همین جا ببین، قشنگ است؟
-چرا زنگ نمیخورد؟ لابد ناظم خوابش برده...
-بابا گناه دارد، این قدر بلند بلند حرف نزنید...
-ول کن نیست. حالم از هر چه فرمول شیمی به هم میخورد.
-بخشی از کتاب-