دانههای برف ریزتر و تندتر از قبل شده بود. آرش بلند شد و پردهای را که به تراس مشرف بود کنار زد تا شاید ریزش دانههای برف، کمی حال و هوایشان را عوض کند گرچه برای خودش چندان جذابیتی نداشت این سالها در کانادا، آنقدر برف دیده بود که اشباع شده بود.
دلش گرفته بود. باید به کانادا برمیگشت. از تمام مرخصیاش برای مراسم تنها خواهرش استفاده کرده بود. میدانست که همه به او احتیاج دارند اما چارهای نداشت و باید میرفت.
دوباره برگشت و روی راحتی نشست. برای همه نگران بود. برای پدر و مادرش و بهخصوص تنها پسر خواهرش، که فقط هجده سال داشت، کامبیز بیشتر از بقیه افسرده به نظر میرسید. از وقتی که مراسم مادرش تمام شده بود، دیگر قدم به خانهی پدری نگذاشته بود. نمیتوانست حتی به آن خانه فکر کند.
آرش خطاب به کامی گفت: برنامهی تو چیه کامی؟