وارد اتاق که شدم، در را پشت سرم بستم و خودم را روی تخت رها کردم. پلکهایم را روی هم گذاشتم و در عرض تختخواب دراز کشیدم. لحظاتی طولانی به همان حال ماندم. سپس از جا برخاستم و روسری را از سر باز کردم. در کمد را که گشودم چشمم به ردیف لباسهای اصلان افتاد که مرتب و منظم به چوبلباسی آویزان بود. نفسی بلند کشیدم، در کمد را بستم و زیر لب از خودم پرسیدم: «با این لباسها چه کنم؟» پس از آویزان کردن مانتوام در سمت دیگر کمد، به خودم جواب دادم: «باید یه بلایی سرشون بیارم دیگه.» دستم به دستگیرهی کمد چسبید و ناگهان صدای گریهام فضای کوچک اتاق را پر کرد. روی لبهی تخت نشستم و با صورتی اشکآلود به اطرافم نگاه کردم. عاطفه وارد اتاق شد. روبهرویم ایستاد و به کمد تکیه داد و سعی کرد با گفتن جملات تسلابخش آرامم کند: «گریه نداره مامان. بابا راحت شد. خودت بهتر میدونی با اون وضع اسفبارش هر لحظه بهش چی میگذشت! تو راضی بودی زنده باشه و بازم درد بکشه؟»