در كنار مریم روی پلههای حیاط نشسته بودم و به رفت و آمدی كه در خانه جریان داشت، نگاه میكردم. هركس میرسید، لحظهای نگاهم میكرد، دستی به سرم میكشید و از كنار ما میگذشت و داخل ساختمان میشد تا به مادرم تسلیت بگوید، قطرههای درشت اشكم را پاك كردم و به تصویر او در قاب عكسی كه روی میزی كوتاه دركنار دیسهای خرما و حلوا در گوشهی ایوان به چشم میخورد، چشم دوختم؛ عكسی كه دیگر هیچ شباهتی به خودش نداشت؛ صورتش جوانی و سلامت را فریاد میزد؛ با همهی تلاشی كه در مهار كردن موهایش داشت، دستهای از آن روی پیشانیاش ریخته بود و لبخندی گنگ كه در چهرهاش دیده میشد، زیبایی مردانهاش را در نظرم دو چندان میكرد. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و بیاختیار به یادش با صدای بلند گریه كردم. او دیگر در میان ما نبود و من و علی یتیم شده بودیم. با اینكه هنوز كوچك بودم، تلخی این حقیقت را با تمام وجود حس میكردم. هرچند مدتها بود كه دیگر سایهی پدر را بر سر نداشتیم و او فقط اسمی بر ما داشت، حالا دیگر واقعاً رفته بود.