حکایت جوان و پیر دانا یک روز جوانی که از زندگی سر خورده شده بود، تصمیم گرفت در جستجوی خوشبختی ترک دیار کند. در همین راستا، یک کوله پشتی و و یک دستگاه ام.پی.تیری پلیر! با خود برداشت و راهی دور دست ها شد. رفت و رفت تا به کوهی رسید، از کوه بالا رفت. در قله کوه پیرمردی با محاسن سفید و ردایی بلند نشسته بود و پرندگان خشمگین (Angry Birds) بازی می کرد. جوان رو به پیر مرد کردو گفت:«ای پیر دانا! من در جستجوی خوشبختی ترک آشیانه خود کرده ام، مرا پندی ده و یا حقیقت خوشبختی را بر من عیان کن» پیر دانا گفت: «حالا چرا مثل آدم حرف نمی زنی؟! دومن من اسم دارم نام من خوان هوشنگ پرز است، بعدش هم من اینجا پند مفتی به کسی نمی دهم، نقد می دهی یا کارت می کشی؟!»...