دستم را کادر میکنم، همانطور که مریم را در آن میدیدم. با چشم روی ترک سقف اتاق، زوم میکنم. دستم را پایینتر میآورم تا تمام ترک توی کادر جا شود. از کادر خارج میشوم و روی زخم پشت دستم میایستم. هنوز نخهای بخیهاش تازه است. میتوانست سوژهی غصهخوردن یک ماه مریم باشد. غصهخوردن!
به خط کبودی که روی مچم کشیده شده، میرسم. بعد از جواز روانپزشک زندان، دستبندم را باز کردند، بعد از یک هفته. سربازی که دستم را باز میکرد، میگفت: «خدا باید جان من و تو را بگیرد، نه خودمان.»
به لهجهای که در گفتن دستوپاشکستهی حروف داشت، توجهی نداشتم. گفتم: «آخر عوضی چکمهپوش، چی تو به خدا میآید که جای او نشستهای؟»
آنقدرها هم بلند نگفتم. فکر میکردم فقط خودم فهمیدهام. نمیدانم افسر نگهبان که پشت سرم ایستاده بود کجاش را شنید که رویش را به من کرد و انگشتهای دست راستش را که شباهت غیرقابل انکاری به یک نان سنگک داشت، مچاله کرد. دندان عقلم لق شد.