نشسته بودم، همانطور مبهوت نشسته بودم؛ همانطور مبهوت در اتوبوس قراضهی دودی نشسته بودم، و از پنجره، جادهی دودی را که تند رد میشد نگاه میکردم.
نمیدانستم کی و کجا بودم؛ چهطور بلیت گرفته بودم؛ به کجا میرفتم. ولی میآمدم؛ همین الان که مبهوت در اتوبوس نشسته بودم و فهمیدم در اتوبوس نشستهام، فهمیدم که میآمدم، که میآیم. بعد فهمیدم که پیاده میشوم ـ نمیدانم چرا، ولی یکی میگفت پیاده میشوم.
بعدتر آسمان را نگاه میکردم که سرم یکبر شد و در را دیدم، که میدیدم، که میخواستم ببینم، که میگفت چرا پیاده میشوم، چرا پیاده شدم.