صحبت از رئالیسم جادویی که به میان میآید، همه یاد ادبیات آمریکای لاتین و نویسندگانی چون گابریل گارسیا مارکز میافتند، اما باید دانست که موضوع به یک محدوده و یک یا چند نویسنده محدود نمیشود. پیش از اینکه نویسندگان برجستهی آمریکای لاتین نام خود را بر زبانها بیندازند و نوشتههایشان تحت عنوان رئالیسم جادویی شناخته شود، چهرههای دیگری در نقاط دیگر جهان بودهاند که به این سبک پر و بال دادهاند. ماسیمو بونتمپلی، نویسندهی ایتالیایی، از آن دست چهرههایی است که در پیدایش و رشد رئالیسم جادویی نقش بسزایی داشته است. البته بهنظر میرسد داستان زندگی بونتمپلی هم بهاندازه نوشتههایش به مشخصههای این سبک شباهت میبرد: در ۱۸۷۸ در شهر کومو در ایتالیا به دنیا میآید، از ۱۹۰۳ فعالیت ادبی خود را آغاز میکند، بعد از حضور در جنگ جهانی اول نوشتههای پیشین خود را نفی میکند و در ۱۹۱۹ به جنبش فوتوریستی میپیوندد، همچون بسیاری از نویسندگان و هنرمندان ایتالیایی با دولت فاشیستی موسولینی از در همدلی میآید، اما بعدها از سوی همین دولت تبعید میشود، مشمول سانسور میشود و در نهایت به اعدام محکوم میشود که البته در نهایت جان سالم به در میبرد. در ۱۹۴۸ در انتخابات سنای ایتالیا رأی میآورد، اما بهدلیل سوابق فاشیستیاش انتخاب او ملغی میشود، و سرانجام در ۱۹۶۰ بعد از یک دوره بیماری طولانیمدت در رم میمیرد. فارغ از این فراز و نشیبها بونتمپلی در بیشتر سالهای عمر خود بر این باور بود که نویسنده هرگز نباید تصور و تخیل خود را سانسور کند. او در داستانهای خود بهسوی رئالیسمی رفت که با برخورداری از عناصر طنز و کنایه و بهپشتوانهی گزیدهگویی و ایجاز، حوادث واقعی زندگی روزمره را خیالانگیز و غیرواقعی به نمایش میگذارد. «شطرنج در برابر باد» عنوان یکی از داستانهای اوست که با ترجمهی ماندانا قهرمانلو از سوی انتشارات افراز منتشر شده است؛ داستان پسربچهای که مهرهی شطرنج منعکسشده در آینه با او حرف میزند و از او دعوت میکند که چشمان خویش را روی هم بگذارد و به دنیای ماوراءالطبیعه سفر کند. با هم فرازی از این داستان را میخوانیم:
پس همانطور که گفتم، سه چیز در اتاق وجود داشت:
من،
آینه،
شطرنج.
من به آینه نگاه میکردم، و آینه شطرنج را بازمیتاباند.
پیش از این گفتم که آینه قدیمی بود و سبز میزد. دیری نگذشت که مهرههای شطرنج منعکس شده در آینه را دیدم، بیشتر سفید بودند تا سیاه، البته خیلی سفیدتر از رنگ واقعی خودشان. حسابی رنگ پریده بودند. انگار ظاهری محو و ناواضح داشتند. مدتی طولانی به آنها زل زدم، البته به مهرههای درون آینه، نه مهرههای واقعی. ناگهان احساس کردم که لرزشی خفیف در آنها ایجاد شده، مثل لرزش علفها و سنگهای درون دریاچهای کوچک.