یکبار در شش یا هفتسالگی گم شدم. حواسم پرت شد و ناگهان متوجه شدم پدرومادرم را نمیبینم. ترسیده بودم. فوری راه برگشتن به خانه را پیدا کردم و قبلِ پدرومادرم به خانه رسیدم. پدرومادرم ناامیدانه دنبالم میگشتند اما من فکر میکردم آنها گم شدهاند. فکر میکردم من راه برگشتن به خانه را بلدم، آنها بلد نیستند.
کمی بعد مادرم عصبانی و با چشمانی که هنوز از گریه ورم داشت به من گفت «از یه راه دیگه رفتی.»
به خودم گفتم شما از راه دیگری رفتید، به صدای بلند چیزی نگفتم.
پدرم بیاینکه چیزی بگوید نشسته بر صندلی تماشامان میکرد. گاهی فکر میکنم تمام عمرش به نشستن بر آن صندلی و فکر کردن میگذشت. اما شاید اصلاً به چیزی فکر نمیکرد. شاید چشمانش را میبست و با آرامش و پذیرش به زمان حال تن میداد. البته آن شب به حرف آمد؛ «خوب شد. تونستی سختیو پشتسر بذاری.» مادرم با تردید به پدرم نگاه کرد و پدرم قدری در باب سختی پراکندهگویی کرد.
بر صندلی روبهروی او دراز شدم و خودم را به خواب زدم. شنیدم باهم بحث میکنند، مثل همیشه. مادرم پنج جمله میگفت و پدرم یک کلمه جواب میداد. گاهی بهصراحت میگفت نه و گاهی عملاً فریاد میزد «دروغگو!» گاهی هم مثل مأموران پلیس، فقط میگفت «تکذیب میکنم.»
آن شب مادرم من را به رختخواب برد و انگار بداند خودم را به خواب زدهام و با دقت و کنجکاوی صداش را میشنوم، به من گفت «بابات راست میگه. حالا دیگه میدونیم گم نمیشی. میدونیم میتونی تنها تو خیابونا راه بری. اما باید راهو با دقت بیشتری انتخاب کنی، باید تندتر راه بری.»