پیش از آنکه آن را ببیند، شروع به باز شدن کرد. شعلهی قرمز تیرهایی از آن بیرون میتراوید. گویی از هریک از گلبرگهایش آتش خشم شعلهور بود. جیک تا به حال چیزی به آن زیبایی، با آن همه قدرت و سرزندگی ندیده بود. به محض آنکه به سوی آن شیء شگفتانگیز دست دراز کرد، صداهایی نامش را سردادند... ترسی مرگبار در مرکز قلبش رسوخ کرد؛ ترسی به سردی یخ و سنگینی سنگ.
اشکالی در کار بود. تپش ناهمخوان قلبش را احساس میکرد که به صدای خراش عمیق بر تابلوی نقاشی بیارزش میمانست... مرکز گل باز شد و نور خیرهکنندهی زردی از آن ساطع شد... نور خورشید بود: پرتوی خیرکنندهای از مرکز گل تا گلبرگها و برگهای خارجی گسترش یافت.
ترس بار دیگر وجودش را درنوردید؛ این بار، آشکارا میلرزید. افکار متناقضی به ذهنش هجوم آورد، اینجا همه چیز درست بود، در جای خودش بود، اما اشکالی وجود داشت...