از قبرستان که دور شدیم محمد پرسید چیزی میخوریم یا نه. از زنم پرسید.
گفتم: «چی؟» محمد پخش ماشین را خاموش کرد و دوباره گفت: «چیزی میخورید؟» از توی آینه به سهیلا نگاه کردم. پنجرهی عقب را باز کرده بود. باد موهایش را بههم ریخته بود. گره روسریاش شل شده بود و روسری از سرش افتاده بود. چشمهایش بسته بود و سرش را هم تکیه داده بود به در ماشین. سهیلا گفت: «بدم نمیآید.»
گفتم: «من که چیزی نمیخورم.» سر دلم سنگین بود.
سهیلا گفت: «اما من حسابی تشنهام.» روسریاش را کشید روی موهای قهوهای لختش که تازه کوتاه کرده بود.