یکی بود یکی نبود. در زمان های خیلی دور پادشاهی در ایران حکومت می کرد به نام کیکاووس. روزی در قصر کیکاووس غوغایی به پا شد. همه هیجان زده بودند. همسر کیکاووس پسر بسیار زیبایی به دنیا آورده بود. نام او را سیاوش گذاشتند. همسرکیکاووس پس از به دنیا آمدن فرزندش وفات کرد. کیکاووس بسیارغمگین شد. او مرگ همسرش را از بدقدمی سیاوش می دانست، دستورداد تا فرزند را به بیابان برده و رهایش کنند.
در همین ایّام رستم، پهلوان نام دار ایران که مهمان شاه بود، با شنیدن این دستور از کیکاووس خواست تا بچّه را به او بسپارند. شاه هم خواهش او را پذیرفت، امّا شرط کرد تا هرگز بچّه را نبیند.
رستم نوزاد را به زابل برد و مانند پسر خود بزرگ کرد. بهترین مربّیان را برای تعلیم و تربیت او استخدام کرد. سیاوش خیلی زود بزرگ شد و جای خالی سهراب را پر کرد. همه او را پسر رستم می دانستند.