بلین
بلین گفت «یه چیستان بپرس.»
رولند گفت «لعنتی!» اما لحناش آرام بود.
«چی گفتی؟» صدای بلین بزرگ، در حالت ناباوری مطلق، بسیار به صدای دوقلوی نامرئی او نزدیک بود.
رولند با آرامش گفت «گفتم لعنتی؛ اما اگه خیلی گیج شدی، میتونم واضحتر بگم، بلین. نه! جوابام منفیه.»
بلین مونو، ترن مونوریل، برای مدتی بسیارطولانی سکوت کرد و پاسخی به او نداد؛ و زمانی هم که پاسخ داد، با کلام نبود. درعوض، دیوارها، کف زمین، و سقف واگن کمکم و بار دیگر رنگ و انسجام خود را از دست دادند و نامرئی شدند. ظرف ده ثانیه واگن بارونی دوباره ناپدید شد، و آنها در میان رشتهکوههایی که در افق دیده بودند، پرواز میکردند. قلههای خاکستری با سرعتی مرگبار بهسوی آنها هجوم میآوردند، و سپس درههای نازا و عقیم که سوسکهای غولپیکر در آنها همانند لاکپشتهای خشکی روی زمین میخزیدند، رو به آنها گشوده شدند. رولند موجودی شبیه به یک مار عظیمالجثه دید که در دهانهی غاری چنبره زده بود و ناگهان حلقهی خود را باز کرد. مار یکی از سوسکها را اسیر کرد و آن را به لانهاش برد. رولند هیچگاه در عمرش چنین حیوانات یا منطقهی حومهای را ندیده بود، و این صحنه مو را بر بدناش سیخ کرد. انگار بلین آنها را به جهانی دیگر آورده بود.
بلین مونوریل گفت «شاید لازم بود اینجا بیارمت.» لحناش آرام و متفکرانه بود؛اما هفتتیرکش در اعماق صدای او خشمی عمیق را حس میکرد.
-قسمتی از متن کتاب-