آلتین به این فکر نکرده بود که زمزه های آرام و زیر لبیاش،کمکم دارند بلند و بلندتر میشوند. نفهمیده بود صدایش از چهاردیواری خانهشان به قدری بیرون رفته که رسیده به خانه پدر شوهرش،اوزین مراد و حالا او و زنش با شنیدن آن صداها حیرت بیرون آمدند و نشستهاند و گوش میدهند بیآنکه مخالفتی کنند.آلتین این را هم فهمیده بود که طنین خوش لالاییاش از آنجا هم فراتر رفته و خزیده لای کوچه و پسکوچههای آبادی و رسیده به گوش همه اهالی روستا و چنان آنها را مسرور کرده که هر کاری دارند، بگذارند کنار و از آن صدای خوش لذت ببرند.