صدا میآمد. صدای شیهه. صدای سم ضربه. اسب ها می تاختند. گلرنگ جلوتر از همه می تاخت. فریدون با گرز گاوسر در خانه زین زرین نشسته و سینه ستبر کرده بود. می تاخت که بزند به دل اروند. گردوغباری بلند شد به بلندای نخل ها. سپاهش از پی او نگهبان با چشم های از حدقه در آمده زل زده بود به فریدونی که از دل خروشان رود می گذشت و مردانش که بی محابا به آب زده بودند. جان برکفان ایران. می رفتند که ضحاک ماردوش را از روی زمین بردارند. کاوه هم بود. با درفش کاویانی که بوی چرم سوخته می داد. پیش بند آهنگران. صدای آهنگران می آمد: «عشق حسین ما را به این وادی کشانده...»