داد و فریادهایمان توی حجم صدای تیر و ترکش و خمپاره گم بود. فائز طوریکه نگاهش را از من بدزدد صداها را بهانه کرد، نیمتنـهاش را چرخاند و از پشت همان دیواری کـه در پناهش بودیم به انتهای میدان سرک کشید. کوتاه نیامدم و بلندتر داد زدم: «گُفتم بگیرش که بیغیرت نشی...» نگاه درماندهاش از من گذشت و به آسمان افتاد که پر از اشک بود. از عمق وجودش داد زد.
- طاهااااا...
آنقدر از حرفش عصبی بودم که هیچچیز برایم مهم نبود. نه طاها، نه موقعیتی که گرفتارش بودیم، نه اسارت، نه هیچچیز دیگر. چشم از صورتش برنداشتم و دستم را به سمت جیب پیراهنش بردم. انگشتر را داخل جیبش انداختم و کف دست زخمی و خونیام را کوباندم به سینهاش.
- خِلاص... همه چی تِمااام... دیگه بیغیرت نمیشی
- خیالتِ مردۀ ئی جنازه با زنده تو واس مُو فرق داره؟
- خیالتِ اوئی که واسه آوردن ئی جنازه خودشو به آب و آتیش زد انگشترِ طلا به دست ئی دختر کرده بود؟.....