کمی قبل از تولد هفدهسالگیام از خانه رفتم. تا پیش از رفتن، فکرش را هم نمیکردم پختوپز یاد بگیرم، مثل اغلب نوجوانها بیتفاوت بودم و از زیر کارها شانه خالی میکردم. در کودکی بسیار بدغذا بودم ـ حتی چیزکیک هم نمیخوردم ـ و دوران دانشجوییام با قوت غالب سنتی اسنک و چیپس و خوراک لوبیای تند گذشت.
وقتی بیستویکساله بودم، دوستپسری داشتم که شوکه شده بود از اینکه اصلاً آشپزی بلد نیستم. با بیچارگی به من یاد داد چطوری برای اولین بار سس سفید درست کنم. بعد از آن، یک گام پیشرفت میکردم و دو گام پسرفت: موقع پختن سوپ پیاز به عقلم نرسید قبل از اینکه همینطوری پیاز را بریزم توی آب جوش، باید کاری با آن بکنم؛ کیک لیمویی درست کردم و آنقدر جوششیرین ریختم که با اسید لیموها واکنش داد و چیزی شبیه ترکیب شیمیایی گچ ایجاد شد. یکی از مشکلات همیشگیام این است که در حال حاضر حدود نُههزار طرز تهیۀ بهدردنخور پنکیک دارم، چون چه از آب تونیک استفاده کنم، چه شیر همزده بریزم، و چه همهچیز را در دمای اتاق استفاده کنم، درنهایت ته ظرف، فقط چند چیز دایرهای سفت و بیمزه برایم میماند. مادرم نان و شیرینیهای خارقالعادهای میپزد؛ قدیمها وقتی کاپکیک درست میکرد، من را مینشاند روی کابینت آشپزخانه و اجازه میداد پرههای همزن را لیس بزنم. حالا میگوید من باید بیخیال این شوم که خودم مایۀ پنکیک را درست کنم و بهجایش از مخلوطهای آمادۀ موجود در بازار استفاده کنم. این روزها حتی خودش هم همین کار را میکند. اما من کوتاه بیا نیستم.
-از متن کتاب-