درباره ملّانصرالدّین و امید به خدا و یک حکایت دیگر
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدایمهربان هیچکس نبود. بعد از گذشت سالها بهروز پسر ملّانصرالدّین و همسرش که حالا برای خودش نوجوان رعنایی شده بود، بدون برنامهای برای آینده تا لنگ ظهر میخوابید و بعد هم به کوچه میرفت. صبح تا غروب سر کوچه میایستاد و وقتش را بیهوده میگذراند.