چشمهایم را با چند پلک پیدرپی از هم گشودم. توی اتاق خودم روی تخت دراز کشیده بودم. نگاهی به پنجره روبهرو انداختم که تاریکی را قاب گرفته بود. خواستم توی بسترم نیمخیز شوم که گفت: «بهتره از جات تکون نخوری! چون ممکنه دچار سرگیجه بشی و باز»
نگاه غمبارم را به دیدهاش دوختم و گفتم: «میخوام برم دستشویی!»
سرش را کج کرد و همراه با لبخند پر مهری گفت: «خیلی خوب، زود برگرد!»
از اتاق که میرفتم بیرون، احساس کردم نگاهش را با خودم همراه کردهام. حتمآ پشت در منتظر مانده تا من برگردم. تمام ستون فقراتم درد میکرد، احساس کوفتگی میکردم. دست و رویم را شستم و فکر کردم: مامان الان کجاس؟ سر و صدایی به گوش نمیرسه! لابد با مادربزرگ توی آشپزخونهس یا توی باغ قدم میزنه و گلهای سرخ توی باغچهرو از روی لج و عصبانیت پرپر میکنه میریزه روی زمین و یا...