صبح قبل از ساعت ۵ بیدار شدم، دوش کوتاهی گرفتم و لباسهای محل کارم رو پوشیدم. روپوش سفیدم رو لحظهی آخر از روی چوبلباسی برداشتم و داخل کیفم گذاشتم. کمی از چتریهای روی پیشونیام رو کنار زدم و به ابروهای پرپشت اما مرتبم دست کشیدم. تا میدون آزادی رو با اتوبوس رفتم و روی تک صندلی مهجور کنار خیابون نشستم. در چند دقیقهای که تا اومدن سرویس فرصت داشتم ایمیلهامو چک کردم؛ به غیر از چند تبلیغ تور یکی دو روزه و نامهی منشی اول رئیس برای تبریک پست جدید خبر دیگهای نبود.
برای من که خیلی دیر و خیلی کم با اطرافیان و غریبهها دمخور میشدم حضور در سرویس کارخونه کمی آزاردهنده بود، مثل تمام این چهار سال تظاهر میکردم به خواب، به گوش دادن به موزیک، یا حتی خوندن مطالب مهم روزنامه...
نزدیک کارخونه که شدیم کتاب کوچیک جیبیم رو داخل کیفم گذاشتم. کارخونهی تولید محصولات غذایی... در تمام مدتی که اینجا مشغول کار بودم سرم به کار خودم گرم بود. دوست خاصی نداشتم جز منشی دوم رئیس و با بقیه پرسنل خیلی گرم نمیگرفتم. برای همینم پشت سرم کم حرف و حدیث نبود.
یک پنجم داستان که شروعش بود خوب و قابل خوندن بود، ولی بعد اون به شدت تکراری و روزمرگیهای خستهکننده شد
تو این حجم زیاد از کتاب یک اتفاق جالب نیفتاد و همش شرح غم و غصه و بدبختی و رفتارهای غلط بود، من اصلا دوست نداشتم و تا نصفه هم نتونستم بخونم حیف پولم واقعا!.
4
دریا دلنواز از اون نویسندههاست که تا احساستت رو قلقک نده دست بر نمیداره. تمام کتابهاش پر از سرگذشت آدماییه که در ظاهر زندگیهای خوبی دارن و در واقعیت... به خاطر همین کاراش رو دوست دارم. واقعی مینویسه.
4
دوسش داشتم برای من قابل درک بود رفتارها با توجه به شخصیت و گذشته مشکلاتشون ارزش خوندن داره باتشکر از نویسنده امیدوارم بقیه کتاباش هم موجود شه 🙂
5
خیلی خوب بود ...چقدر شخصیت نامی داستان رو دوست داشتم.