جمشید پادشاهی بزرگ و قدرتمند است. او به ارادهی یزدان، شهری خاص به نام جمکرد میسازد. ابرشهری که در برابر دیو سرما (ملکوس) گزندی نمییابد. اما بعد به دلیل گرفتارشدن در دام طمع برادرش، در کارزار دیوان، به اعماق زمین سقوط میکند. او مدت زمانی طولانی بیهوش است. اما بعد از اینکه به هوش میآید، (اژگهن) که پادشاه دیوان تنبلی است را ملاقات میکند. جمشید از او میخواهد تا در ساختن ابر شهرش، جمکرد به او کمک کند اما او از کمک کردن به جمشید سرباز میزند. شهر در قحطی فرو میرود و جمشید به یاری یزدان میخواهد که در برابر سرما، تاریکی و قحطی، قدعلم کند. بعد از اینکه (ملکوس) را از شهر بیرون میکنند، جمشید باید تصمیمی بگیرد: او تصمیم دارد که بر هستی مسلط شود. برای اینکار باید دیوان را از سر راهش بردارد.