یک نفر پس گردنم را میگیرد و از خواب میکشد بیرون. زنِ واحد سه است ـ تنها کسی که به تلفنِ خانه زنگ میزند و خیلی تمیز و حرفهای آمار همه را دارد. لابد باز یخ میخواهد. چرخی میزنم و ملافهی مچاله را از زیر تنم میکشم بیرون. امروز قرار است استراحت کنم. سرما خوردهام و صدایم گرفته. ضبط امروز کنسل شد و با این وضعی که دارم، سه ضبط دیگر را هم از دست میدهم. هر کدام چهلهزار تومان. تلفن هنوز زنگ میزند. باید بروم کتری را روشن کنم، اما با همان ملافهی مچاله توی بغلم دوباره میافتم روی تخت. چشمم به تابلوِ روی دیوار است. عکس را بابا گرفته. آن بالا هتل چهارقلوی جهانگردی معلوم است. مامان میگفت عکس را زمان بمباران انداخته. حرص هم میخورد که چرا بابا وسط آن بکُشبکُش کُلی پول بالای این دوربین پدرومادردار داده. بابا خوشگذران نبود. برای من هم عجیب است. انگار تا برسند دِه صدایش را درنمیآورد. بعد که میرسند، میرود روی ایوانِ بالا، دوربین را روی سهپایه میگذارد و این عکس را میگیرد، بدون آنکه به مامان و رهام بگوید شما هم یکوری بایستید. من هنوز به دنیا نیامده بودم. گنبد میرسلیم هم مرکز عکس افتاده. زردیاش توی زردیِ نورِ خورشید محو شده. نزدیک آن خانهای که پیچکها از دیوارش بالا رفتهاند. هیچوقت آن هتل را از نزدیک ندیدهام. انگار بعد از انقلاب درش بسته شده بود. میگویند حالا دوباره رونق گرفته. پنج دقیقه به دَه است و کمی دیگر که بگذرد، زن واحد سه میآید پشت در و با لهجهای که دیگر چیزی از آن باقی نمانده میگوید یخ میخواهد. بالاخره باید از جایم بلند شوم. تا فرداشب هم که جواب ندهم، این زن ولکن نیست ـ هر چند آخرین قالب یخِ فریزر را هم برده و دیگر کاسهی آبی جایگزینش نکردهام.
کتاب جذابی است ولی پر از بازگشت به گذشته که خواننده را گیج میکند،نمیشود کتاب را از الف شروع و به ی. پایان داد
اینهمه گیج و سردر گمی برای به چالش کشیدن ذهن هم که باشد مث نمی پسندم