این کتاب داستان مادر جوانیست که در قلب مکزیکوسیتی، با ازدواجی ناموفق در خانهای خفقانآور گیرافتاده است. او در حال فکرکردن و بازیابی گذشته است و رمانی مینویسد دربارهی روزگاری که به عنوان مترجم در نیویورک به سر میبرد. در شهر هارلم ایالت ن یویورک، مترجمی از چاپ آثار ژیلبرتو اووِن، که یک شاعر گمنام است ناامید شده. در شهر فیلادلفیا، ژیلبرتو اووِن رفاقتش را با لورکا و زنی که از پشت پنجرۀ قطارِ در حال عبور دیده بود به یاد میآورد. رمانی که مادر جوان مینویسد آرامآرام به کاراکتر ژیلبرتو جان بخشیده و او را به مخاطب معرفی میکند.