با یک بیل ضربهای به سر مهاجم زد، همان بیلچهای که معمولاً در صندوق عقب ماشینش میگذاشت که چیزهای کف اتوبان را کنار بزند. در مقطعی از سال در شمال ایالت نیویورک، لاکپشتها نیزارها را ترک میکردند و کُند و سنگین در حومۀ شهر میخزیدند و زخمی مثل سفالینههای شکسته وسط جاده میافتادند. جُون میتوانست لاکپشتهای جعبهای را با دست بردارد؛ بیلچه را خریده بود که لاکپشتهای گازگیر را بلند کند و به نهر بیندازد. خوشبختانه قبلاً از صندوق عقب درآورده بودش که به وضع بشکۀ کود کمپوست رسیدگی کند. آنقدر متعفن شده بود که صدای همسایه درآمده بود. بوی تند وتیز ترکیب گوجه فرنگی و چوب بلال و تفالۀ قهوه، و تجزیه در معرض هوا باعث شده بود همسایۀ خیلی نزدیکش وسیلۀ تمیزکردن ناودان سقفی را به او قرض بدهد تا به شلنگ وصل کند و توصیه کند دست به کار شود و به تناوب یک کف بیل خاک و یک سطل تهماندۀ غذا بپاشد. به همین خاطر بیلچه به گوشهای کنار درِ آشپزخانه تکیه داده شده بود و چند سانتیمتر داخل یک کیسۀ سرپارۀ بیست کیلویی کود گیاهی فرو رفته بود. او سر پاکت را پاره نکرده بود. این روش کسی نبود که یک بیلچه در صندوق عقب ماشینش میگذاشت تا دوزیستان را نجات دهد. همسرش آنطور بازش کرده بود، مردی که گاهی آنقدر عجول بود که اگر بستِ مخصوص دور کیسۀ نان گره خورده بود از همانجا پارهاش میکرد. البته این برجستهترین ویژگیاش نبود، با این حال در این لحظه با یک نظر به شکاف کیسه نگران همسرش شد و موجی از غریزۀ حفاظت در وجود خود حس کرد. باید زندگیاش را نجات میداد! بنابراین جلو رفت، بیلچۀ تیتانیومی را از دستۀ ارگونومیکش بلند کرد و قدم به آشپزخانهاش گذاشت.