در را که میبست، دید که ماشین همان جلوی در پارک شده و انگار منتظر اوست.
همان دم در پا سست کرد و یادداشتها را از نظر گذراند تااینکه صدای خفهٔ زنگ هشدار خانه را شنید که سه بار بوق زد و بهطور خودکار قفل شد. دزدانه نگاهی به خانهٔ ویلایی بزرگی انداخت که این روزها دیگر کمتر نظیرش در پیتربورو پیدا میشود. در آن ساعت روز ساندراج ساکن پلاک ۲۷، تنها همسایهای بود که جلوی خانهاش ایستاده بود و داشت خانوادهٔ چهارنفرهٔ پرسروصدایش را مثل چوپانی بهسوی ماشین شاسیبلندش هدایت میکرد. تا نگاه ساندراج به او افتاد نیمچه لبخندی زد و دستی نهچندان از صمیم قلب تکان داد و او هم همین کار را کرد.
یاد مهمانی پانزدهمین سالگرد ازدواج ساندراج و همسرش سیوبان افتاد: پاییز سال پیش بود که کبابخوری مفصلی توی حیاطشان به راه انداخته و همهٔ اهالی محله را دعوت کرده بودند. همان شبی که ساندراج، مست و خراب، او را توی دستشویی گیر آورد و برایش گفت که اگر روزی بن را نخواست و هوس آدم سومی به سرش زد او حاضر به هرگونه فداکاری است، که او هم با ادب تمام نه آورد و یکدفعه ساندراج هراسان شد و التماس کرد از این ماجرا چیزی به گوش سیوبان نرسد. او هم قول داد که نمیرسد و سر حرفش ایستاد و حتی به بن هم چیزی نگفت. حاضر بود شرط ببندد که همهٔ آدمهای آن محله دستکم یک راز در دلشان دارند که از همهٔ دنیا مخفیاش کردهاند و این شامل خودش هم میشد. بهخصوص خودش!
ماشین ساندراج راه را باز کرد و از میان کوچه گذشت و کلر ماند و همان ماشینی که آنطرفتر پارک شده بود. چند نفسی بهدشواری کشید و همانطور نگاهش کرد. سههفتهای میشد که بن این ماشین را قسطی خریده بود و کلر همچنان تقلا میکرد با عملکردهای جدید آن کنار بیاید. بزرگترین تفاوت ماشین تازه با قبلی این بود که این یکی نه فرمان داشت و نه پدال و نه حتی حالت دستی که بشود آن را بهاختیار راند. کاملاً بدونراننده بود و همین او را میترساند.
روز تحویلش هم خودش آمد و جلوی خانه پارک کرد و زیر نگاه مبهوت آنها همانجا ایستاد. بن حساب کار دستش آمده بود که کلر چندان با آن راحت نیست و از آن خوشش نیامده و بههمیندلیل خاطرش را جمع کرده بود که هرکسی، حتی او، میتواند با اینجور ماشینها کار کند چون آنها را دقیقاً «ضدبلاهت» ساختهاند. تازه وقتی نشسته بودند و تنظیمات شخصی خودشان را از روی نرمافزار وارد ماشین میکردند، کلر به خودش آمد و چشمهایش را تنگ کرد و سقلمهٔ سختی به بازوی بن زد که دادش درآمد و گفت منظورش این نبوده که او ابله است.
اولین باری هم که توی ماشین نشستند تا به مطب دکتر جراح بروند، کلر در راه گفته بود: «بدم میآد که اینجوری اسیر و تحتاختیار باشم.» که همان وقت ماشین یکی دیگر از چشمههای کارایی خودش را رو کرد و او هم محکم به صندلیاش چنگ زد.
بن هم جواب داد: «بهخاطراینکه تو اصولاً عاشق اختیارداری هستی. تو این دنیا یه چیزهایی هست که تو مسئولشون نیستی. باید یاد بگیری به همان چیزها اعتماد و اتکا کنی. تازه بیمهش هم که مفت دراومده و ما هم که این روزها مجبوریم کمی پول پسانداز کنیم، نه؟»
کلر با بیمیلی سری تکان داده بود. بن از آن آدمهایی بود که تهوتوی همهچیز را درمیآورند و پای انتخاب این ماشین وقت زیادی گذاشته بود. میخواست بهترین گزینه را برای وضعیت درحالِتغییرشان انتخاب کند. پس از آن چند ماه جهنمی که بر آنها گذشت، حالا کلر دلش به همین خوش بود که بار دیگر خلقوخوی بن سر جایش آمده و دوباره خودش شده است. دراینمیان از کلر هم کمک گرفته و انتخاب رنگ ماشین و تودوزیاش را به او سپرده بود. که البته کلر دست رد به سینهاش زد و او را به زنستیزی متهم کرد، بهانه آورد که بن کار انتخاب خود ماشین را تنهایی بر عهده گرفته و به خیالش رسیده که این کار مردانه است و کلر فقط میتواند درموردِ زیباییاش نظر بدهد. آن روزهای آخر هم یکبند به او تشر میزد که البته حقش نبود و خودش هم بلافاصله از کارش پشیمان میشد. ولی دست خودش نبود و ازطرفی میترسید این خشمی که در دلش از بن دارد و هردم میجوشد، روزی سرریز شود.