مسئول پذیرش هتل متروپل از پشت میز نگاه معماواری به جنکینز انداخت، انگار شبحی دیده باشد. از پشت کانتر بیرون آمد و قدمی به جلو برداشت.
پرسید: «حالتون خوب نیست، آقای جنکینز؟» صدایش را بالا برده بود تا در صدای ساز چنگ که یک نفر در لابی مینواخت، شنیده شود.
واقعیت این بود که جنکینز حال بدی داشت و احتمالاً از ظاهرش هم معلوم بود که چندان سرحال نیست. توانسته بود با حرف زدن خود را از اینکه هیکلش زیرسیگاری ولکوف شود یا شاید یکی دوتا از انگشتهایش قیچی شود، نجات بدهد، اما چندان احساس زرنگ بودن نمیکرد و خیلی هم از کار خودش راضی نبود. حسوحال آن روزهایی را نداشت که در مکزیکوسیتی مأمورهای کاگب را میپیچاند. گفت: «فکر میکنم سر شام یهخرده زیادی خوردم.»
«چیزی لازم ندارین براتون بیارم؟ مثلاً یه قرص آسپرین؟»
«نه. قربون دستت. فقط خودم رو برسونم به اتاق بگیرم بخوابم.»
وارد آسانسور که شد، حس میکرد نا و رمق از تنش رفته. وقتی در آسانسور داشت بسته میشد، دستی مثل چاقو لای دو لنگۀ کشویی آن آمد. جنکینز پرید عقب و از روی غریزه دستهایش را بالا برد. در باز شد و پسرک پادو، همان که از جنکینز شامپاین و انعام بیستدلاری گرفته بود، آمد داخل کابین آسانسور. سری به جلو تکان داد و بعد چند بار دکمۀ بسته شدن را زد. وقتی درها بسته شد، رو کرد به جنکینز.
«یه خانومی اومده بود سر میز با شما کار داشت. میگفت که از دوستهای شماست. متصدی پذیرش شمارۀ اتاق شما رو بهش نداد، ولی روسیهست دیگه، آقای جنکینز، هرکسی رو به یه قیمتی میشه خرید.»
جنکینز پرسید: «چه شکلی بود؟»
«به نظرم چهلوچندساله بود، نزدیک پنجاه، ولی سخت بشه گفت. عینکی بزرگ به چشمش بود؛ با یه عالمه مو.»
«موهاش چه رنگی بود؟»
«تیره بود. تقریباً مشکی. عینکش بزرگ بود، بیضیشکل.»
«لباسهاش چه شکلی بود؟ چیزی یادته؟»
«یه کت زمستونی بلند با یقۀ خز و روسری.»