از چشمان همسرم میترسم. نه او دنیای بیرون را میبیند و نه کسی دنیای درون او را. ببین، مثل سنگاند، سنگهای خاکستری، سنگهای دریا. نگاهش کن. ببین چطور لب تخت نشسته، پیراهن خوابش روی زمین افتاده، تیلهٔ محمد را لای انگشتانش میچرخاند و منتظر است تا من لباسش را تنش کنم. بس که از لباس پوشاندن به او خستهام، هنگام پوشیدن پیراهن و شلوار خودم حسابی وقت تلف میکنم. چینهای شکمش را نگاه کن که رنگ عسل بیابان است، لابهلای خطهایش تیرهتر. رگههای نقرهگونِ نرم و ظریف پوست گردنش را ببین، و سرانگشتانش را که ریزریز بریده است و طرح برجستگیها و فرورفتگیهایش زمانی از رنگهای آبی و زرد و سرخ لک بود. خندهاش زمانی به طلا میمانست، جز شنیدن، به چشم هم میدیدیاش. نگاهش کن، به گمانم دارد محو میشود.
میگوید: «دیشب خوابهای پارهپاره دیدم. اتاق رو پر کردن.» چشمهایش روی نقطهای سمت چپم ثابت مانده است. حالم بد است.