در دلم نشانی از کینه نیست. تقریباً مطمئنم. آنقدر برای کشورم جنگیدم که مرد دیگری زنم را از چنگم درآورد؛ مردی معلول! آنقدر از همسرم دور بودم که دیگر برایش فرقی نداشت مرده باشم یا زنده. شاید بیشتر این مسئله آزارم میدهد که نقص عضو آن مرد حاصل میدان نبرد نبود؛ مادرزادی بود. ولی حتی این هم مهم نیست. درنهایت، خود کشورم هم از دست رفت، و من دیگر آنجا نیستم و آنطور که توی روزنامهها دربارۀ زندگی در ویتنامِ متحد خواندم، حتماً هر دوی آنها دارند عذاب میکشند. دیگر برایم کوچکترین اهمیتی ندارند، واقعاً میگویم. حتی اینطوری هم که دربارهشان حرف میزنم عجیب است. عجیبتر آنکه اول از آنها بگویم و بعد از مردی که دچار پیچیدهترین احساسی شد که میتوان تصور کرد. اوست که باعث میشود گاهی احساس کنم در صلح و آرامش نشستهام، پا روی پا انداختهام و هرچه را دربارۀ رنجِ برخاسته از آرزوها میدانم پذیرفتهام.