فووت پرادون به بالا نگاه کرد. به مرد پیرش نگاهی انداخت. به پیشانی پر از رنج، چروکهای عمیق، پلکهای سنگین و دهان نگرانش چشم دوخت. عینکش را از روی چشم برداشت و رها کرد تا از بند عینک آویزان شود. سرش را کج کرد.
او هم صدا را شنیده بود. صدای پایی که روی سنگریزهها کشیده میشد. لئو موتیه بود. کف کفشهایش را روی پلههای خیس میکشید. جلوی درِ خانه بود. سرفهای کرد. طنابی را که به زنگولۀ در ورودی خانه وصل بود، کشید. ضربهای آرام و محترمانه که نشانۀ ادب بود.